سوینسوین، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

سوین ثمره عشق ما

رفیق یعنی همدم رفیق یعنی سنگ صبور

سلام به دخترگلم.خانم خانماامروز بعدازظهرمن وتوبابایی وخاله زهره وهلیاجونو عموسعید رفتیم بیرون .قسمت شدورفتیم امامزاده صالح(ع).وای چه حالی داد .خیلی خوشحال بودم که توروبردیم اونجاچون همیشه پیش اقابرای اومدنت دعامیکردم وامشب خودتو بردم برای زیارتشون.نماز خوندیم زیارت کردیم وبعدشم رفتیم شام بیرون.وای چقدرخندیدیم از دست تو وهلیا .مامانی تامن هلیا رو بغل میکردم تو عصبانی میشدی ومیخواستی بیایی بغلم .تابابایی هلیا روبغل میکرد میخواستی بری بغل بابایی.هلیا ولی خداییش خیلی تورودوست داره .میدونم که توهم خیلی دوسشداری اما شاید هنوز نمیتونی مثل هلیاجون ابراز کنی.امشب به صورت جفتتون نگاه کردم وکلی دلم براتون ضعف رفت .یاد خودم وخاله زهره افتادم که چند ساله...
25 مرداد 1393

چقدر زود فراموش میکنم...

سلام گل مامان .این روزا کمتر برات مینویسم .باورکن فقط به خاطر کمبود وقته نه سهل انگاری.امروزبه خودم یه قولایی دادم.اینکه اینقدر همه چیزو در حد عالی نخوام اونطوری بخوام که تو راحتی.ازت این همه توقع بی جا نداشته باشم.میدونی مثل چی؟مثلا توقع نداشته باشم غذاییکه ساعتها برای درست کردنش  وقت گذاشتمو راحت بخوری .خب شاید تو دوست نداشته باشی .مثل خود من که بعضی طعم هارو دوست ندارم.یا ساعت هاییکه من دارم از خستگی میمیرم ودرحسرت نیم ساعت خواب بدون دغدغه هستم اما تو خوابت نمیادوتازه شیطنتت گل میکنه  بیشتر صبوری کنم.اینکه تااز خونه میریم بیرون کلی از کارای روتین هرروزت جاشونو به عادتای تازه میدن که چیز عجیبی نیست .مگه تو عروسکی که من توقع تغییر...
24 مرداد 1393

برای تو که بهترینی

سلام گلم .این روزا قراره بابایی بره ترکیه .به منم میگه بیا اما من میدونم تو برای مسافرت امادگیشو نداری یا باید بذارمت پیش مامانی و برم یا نرم .بدون لحظه ای درنگ گزینه دوم رو انتخاب میکنم.یعنی نمیرم.ترکیه به چه دردم میخوره اگر تو نباشی باما .میمونم و صبرمیکنم تا همه چیز okبشه وبعد سه تایی بریم .توی این چندسالی که ازدواج کردیم من وبابایی هیچ مسافرت خوبی نداشتیم .میدونی شرایط یا مالی خراب بود یا فکری یا ...اما حالا چه بهتر که با جور شدن شرایط تو یه مسافرت خاطره انگیز سه تایی بریم .این میشه بهترین مسافرت دنیا چون توهم هستی عسلم.راستش من به تو دروغ نمیگم خودمم دوست دارم بابایی تنهایی بره .دلم میخواد کلش باد بخوره .تنها باشه وبه خیلی چیزا فکر کنه ...
9 مرداد 1393

شیرین شدی در حد باقلوا

سلام عسل .چقدر این روزا بلا شدی .یه کارایی میکنی کارستون میخوام برات بنویسم که بزرگ شدی ببینی چه اتیشی میسوزوندی .اول از همه این برام سواله از کجامیفهمی من روی چی حساسم شیطون من؟ یه روز از قبل از اینکه از خواب بیدار شی بلند شدم شروع کردم به کار .جارو کردم گردگیری ..خلاصه همه چیز تمیز ونظیف شما بیدار شدی .صبحانه ت رو اوردم هر کاری کردم نتونستم 2تا قاشق فرنی بهت بدم ناامید شدم رفتم تو اشپزخونه که کاسه فرنی روببرم دیدم صدایی ازت نمیاد . من:سوین مامانی کجایی؟ تو:------------------------ من:کوشی دخترم بیا اینجا تو------------------------- اومدم دنبالت با چنان اشتهایی سیم تلویزیونو لیس میزدی که ادم هوس میکرد یه امتحانی بکنه ...
1 مرداد 1393
1